دو سال از زندگیمو بدون،کااااااممل...

ساخت وبلاگ

رفتم داخل،صندلی خالی از وسطا پیدا کردم و نشستم... بعد چند ساعت حرف درجه دارا،رفتیم که تقسیم بشیم،دو ساعت کشید تقسیممون کنن،و من افتادم جهنم سبز ارومیه (امام سجاد کهریز) به قول خودشون تنها مرکز اموزشی عملیاتی درگير ايران...راهش باريك و طولاني بود،رفتيم بالاي تپه اي زير كوه،فرم اينا پر كرديم بعد لباس كار وپوتين اينا(استحقاقي) دادن و من گروهان ايمان افتادم قرار شد شب رو بمونيم و فرداش بريم لباس اينارو تنظيم كنيم،چند روزي گذشت و سربازايي رو برا كارها انتخاب كردن،منو به عنوان ارشد مسئولين غذا انتخاب كردن،غذاي صد و بيست نفرو مياوردن و من تقسيم ميكردم بينشون...خداييش اول همه رو سير ميكردم بعد آخر همه خودم ميخوردم...راحت بودم ،چون معماري بود رشتم تزئينات آسايشگاه و دفتر فرمانده رو به من دادن،اسم گروهانمون هتل ايمان بود... اواخر آموزش اتفاق وحشتناك افتاد...كرمانشاه زلزله اومد،شب اخبار نشون داد كلي اعصابم خورد شد و ناراحت شدم،چند روز بعدش گفتن كي ميخواد پايان دوره شو لغو كنه بره كرمانشاه برا عمليات،قبلش گفته بودن تو نظام هيچوقت داوطلب نشو،اطرافمو نگا كردم ديدم همه همديگه رو نگا ميكننو من دستمو بلند كردم،گفت ميخواي بري كرمانشاه؟ آقاي رواسي بود فرمانده كل مركز آموزش،گفتم بله ...گفت برو كنار،بعد من يكي يكي بلند شدن اومدن و ٢٠٠ نفري جمع شديم... اسممونو ليست كردن،بعد نبردن عمليات،يگان ويژه هم ثبت نام كرده بودم ولي به خاطر اين كه اهل تسنن بودم قبول نكردن،همش فرق ميذارن...بعد تو نامه منو زده بودن سهميه قوه قضاييه...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هجدهم ماه آذر بود... همه بچه ها گريه ميكردن،به هم عادت كرده بودن... بعضيا هم از ترس،چون كرمانشاه و مناطق محروم افتاده بودن...منم كه نامعلوم بود چون اول بايد تهران ميرفتم بعد دوباره تقسيم ميشدم... گريه واسه من معني اي نداشت،بي احساس نيستم،خيلي هم گريه كردم ولي تو خلوت خودمو خدا... اونطور چيزا برام معني نداره،خداحافظي رو دوست ندارم ... همديگه رو بغل كرديم،بعد همه سوار اتوبوسا شدن و من از در دژباني رفتم بيرون،خواستم پياده تا جاده برم،قرار بود برم خونه و تا ٢٣ خودمو معرفي كنم تهران... سه روز ديگه رو هم رفتم سر كار ،چون امكان داشت پول نياز داشته باشم،هيچوقت هم غرورم اجازه نميداد از پدرم چيزي بخوام از نه سالگي تا اينوقت و بعد...حقوقارو هم قرار بود بريزن ولي خبري نبود،چند نفري هم گفته بودن به حقوق نظام پشتت گرم نباشه...٢٢ كه روز چهارشنبه بود ساعت ٧:٣٠مغرب با اعضاي خونواده هم روبوسي كردم ولي باز خداحافظي نكردم و نذاشتم كسي با من تا در بياد ولي مادر رو نميشه نگه داشت هر كاري كردم اومد...سوار آژانس شدمو رفتم ترمينال،ده ديقه به هشت اتوبوس تهران حركت كرد... صبح نزديك ٦ رسيدم تهران،يه چايي با كيك برا صبحونه ميچسبيد،خوردمو حركت كردم سمت كاخ دادگستري طرفاي ايستگاه مترو پانزده خرداد...رفتم داخل ولي سرهنگ فشگي هنوز نيومده بود تقسيم كنه بچه هارو...دوتا از هم آموزشيامو ديدم رفتيم دوري زديم پونزده خرداد و برگشتيم...فرم پر كرديم بعد نيم ساعت صدا زدن،يكي از رفيقام تهران،يكي كردستان،منم كرمانشاه افتادم...رفيقام ناراحت بودن ولي من خيلي خوشحال بودم...سورپرايز نشدم چون به دلم نشسته بود كه اونجا ميرم...

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ظهر مادرم زنگ زد ولي بهش نگفتم كرمانشاه فرستادن،نخواستم نگران حالم بشه،به اندازه كافي سختي كشيده قربون يه تار موش برم،ميفهميد كرمانشاه ميرم ٢٤ ساعت پاي اخبار مينشست و نگران ميشد با پس لرزه هايي كه هر روز و شب ميومد...معرفي نامه رو سرهنگ فشگي براي ٢٥ زد،يعني بايد دو شبانه روز تهران ميموندم...پنج شنبه و جمعه،وسايلامو دادم تعاوني نگه داشت ،منم رفتم بگردم تا شب بشه و شب رو يه گوشه اي بگذرونم،روزا ميگشتم،شبا يه گوشه اي استراحت ميكردم،تا كه شب جمعه بليط برا كرمانشاه گرفتم،آخرين حركت ساعت ١٢ شب...صبح ساعت ٦ و چيزي بود رسيدم كرمانشاه،آدرس دادگستری رو پرسيدمو رفتم سمتش،خيابان ارشاد چهار راه بسيج،سربازاي اونجارو ديدمو ازشون پرسيدم كه چطور فرماندهي داره و جاش چطوره،همه گفتن سعي كن بگائي بدي و بري شهرستاناش،البته جاهايي كه زلزله زده نبود...رفتم داخل و سرهنگش صدام زد،لباس شخصي بودم،گفت وضعيتتو كامل كن بيا،وضعيت كامل كردمو رفتم دفتر سرهنگ،سرهنگ تمام مُرادي...يه احترام سست گذاشتمو گفت كه بايد رو تو كار كنيم،كارت نظامي دوزي رو دادن بهم و چندتا سرباز جديد هم دادن همراهم گفتن كه اينارم ببر اتيكتاتونو بدوزين بياين...نظامي دوزي چريك داخل پاساژ زير زميني تو ميدان آزادي (گاراژ)...اتيكتارو دوختيم و برگشتيم...بهم يه فرم دادن مشخصات خودمو نوشتم،وضعيت ظاهريم خوب و مرتب بود كه نبايد اونطور ميشد...گفتن كار با رايانه رو بلدي گفتم آره كه نبايد ميگفتم چون بعدش مشكل شد برام...

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

من كه نميخواستم مركز شهر بمونم،ولي چون وضعيت ظاهريم خوب بود و كار با رايانه رو ميدونستم نگه داشتن،همون مركز دادن دادگاه ويژه اطفال و نوجوانان...يكي از بهترين جاها برا خدمت در كرمانشاه بود...بالاشهرش بود،بلوار گلسرخ،خيابان گلستان كوچه فريبرز كرمي...روز اول با افسرنگهبان آشنا شديم و خونمون گرم شد به هم،بعد يه هفته صميمي شديم،سه سرباز بوديم با يه افسرنگهبان وقت اداري...بعد وقت اداري آزاد بوديم...يه خانم بازرسي هم بود به اسم سميرا موميوند،خيلي خوب بود،هي سربه سرش ميذاشتم،اعصابشو خورد ميكردم،اشكشو در مياوردم ولي خوشم از اخلاقش ميومد،هيچي تو دلش نبود و زندگي سختي داشت،يه خونواده بوديم اونجا،پنج شنبه جمعه ها همش ميرفتم پارك كوهستان برا كوهنوردي،از بالا به كرمانشاه نگاه ميكردم...افسرنگهبانمون كيك پز هم آورده بود هر جمعه شب كيك درست ميكردم برا شنبه،با هم ميخورديم،چايي دارچينمونم كه گردن خانم موميوند بود،بعضي وقتا هم دست پخت خودشو مياورد واسمون...دو ماه نشد سرهنگ اومد دنبالم،گفت وسايلاتو جمع كن فردا بيا پيش خودم،اون خوشحال بود ولي من نه...هيچ كسي خوشحال نبود،خونواده اي شده بوديم،ناراحت بودم،فرداش بي خداحافظي رفتم دادگستری كل،سيستمش بالا نميومد،درستش كردم گفت دفتردار مني،شوكه شدم نميخواستم يكي بالا سرم باشه اونم كي؟ فرمانده كل يگان حفاظت استان كرمانشاه سرهنگ تمام نادر مرادي... نخواستم پيشش باشم،ديد راحت نيستم پس فرستاد دادگاه اطفال كه به خودم بيام...گفت برو ولي جاي تو اينجاست.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

به سرهنگ گفتم كه بفرسته شهرستان،دوس داشتم برم جاهاي زلزله زده ولي نميفرستن جايي كه خودت ميخواي برا همين بايد برعكس اوني كه ميخواي رو بگي تا بفرستنت جايي كه تو ذهنته...ولي هر كاري كردم فرمانده كل يگان قبول نكرد،سربازاي نمونه رو نگه ميداشت پيش خودش...ناممو گرفتمو برگشتم دادگاه اطفال،كسي رو دو بار براحتي جايي نميفرستن،ولي چون نميخواست جايي دور برم نزديك خودش نگه مي داشت،با پاي پياده پنج ديقه فاصلم بود تا دادگستري كل... يكمي اونجا موندمو رفتم مرخصي،توقف اولم چهار ماه بود...بعد عيد دوباره پيش خودش برد،ولي اين دفعه اعصابم خورد بود،گفتم من دفتردار سرهنگ نميشم روحيه ندارم،استرس دارمو از اين حرفا كه ولم كنه،بعد گفت كاري نكن بفرستمت تو چادر بخوابي...منم از خدام بود،گفتم هرطور راحتين من دفتردار نميشم...نيم ساعت بعدش احضارم كرد دفتر نامه انتقاليمو به ثلاث باباجاني داد...انگاري دنياروبهم دادن،نزديك مرز عراق بود،دادگستريش ريخته بود از داخل،همه تو چادر و كانكس بودن... راحشم خيلي عالي بود...بال درآورده بودم...ميخواستم پيش مردم باشم،زندگي سخت رو اونجا ببينم بتونم بهتر دركشون كنم...

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

روز اول منو دادن شعبه كيفري يك،گفتن تو سرباز اونجايي،رفتم داخل شعبه نشستم... آقاي نظري قاضي شعبه بود،آقاي محمودي و خانم صديقي هم دفتردار بودن... روز اول راحت نبودم...روز بعد كمي شروع به حرف زدن كرديم،بچه كجايي و چند ماهي و ... چند روز بعد صميمي شديم،اسم شعبه رو گذاشته بودن شعبه مجرد ها...با هم خوب بوديم و بقيه تقريبا حسوديشون مي شد،يعني سرباز نبايد با كارمندا صميمي باشه... با لباس نظامي بيرون نميرفتيم،نميذاشتن ميگفتن خطرناكه،واقعا هم اونطور بود چندتا گروهك داشت،داعش هم مياوردن پيشمون،النصره هم بود..ولي من خيلي راحت بودم،با مردمش ،با اينكه زلزله زده بودن باز مهربون بودن،مردم اونجا اهل تسنن بودن،منم اونطور،كُردي اونارو هم متوجه ميشدم با كُردي خودمون حرف ميزدم و رابطه برقرار ميكردم،خريد كه ميرفتم جنساشونو به قيمت فاكتور خريد ميدادن... خيلي مردم خوبي داشت،عالي بودن...دلم برا همشون تنگ شده... پستامونم كه سه ساعت بود،هركي برا خودش يه اسلحه داشت،همراه جليقه ضد گلوله و سينه خشاب،اسلحه رو ميذاشتيم زير بالشت،سينه خشاب بغل بالشت،خواب خرگوش داشتيم،چون خيلي حساس بود،به اميد يه نفر نميشد بخوابيم،هر لحظه آماده درگيري بوديم،ازگله هم هر روز تيراندازي بود..مدارك مهمي داشتيمو بايد محافظت ميكرديم...راحت ميشد داخل چادر رفت و سربازارو ناكار كرد... روزهاي سختي داشتيم،ولي جمع صميمي و عالي بود...بعد مدتي افسرنگهبان سعيد فر زير آب زد...فرمانده كل هم از خداش بود منو ببره مركز...٢٥ برج دو اومد سركشي كه منم با خودش ببره،رفيقا و دوتا از كارمندا خيلي ناراحت شدن،منم نرفتم اون روزو،گفتم شما برين من آماده نيستم فردا ميام...فرمانده رفت و من يه روز با بچه ها نشستم تا صبح گفتم و خنديديم...يه رفيق عرب داشتم با يه سيستاني و يه قمي و يك لر كه صميمي بوديم..آتيش روشن كرديم و تا صبح چايي روش گذاشتيم و خورديمو چند نخ سيگار كشيديم... صبح اومد و وقت خداحافظي شد همه گريون و اعصابا خورد ،منم كه دوست نداشتم خداحافظي رو بغل كرديم همو بعد رفتم با كارمندايي كه خوب بودن حلال خواهي اينا...بعد حركت كردم سمت مركز(كرمانشاه)...

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

٢٦ برج دو برگشتم مركز،خيلي سخت بود برام،انگاري منو از شهر خودم جدا كردن... فرمانده كل بهم گفت كه بشينم پشت ميز زير باد خنك كولر راحت خدمت كنم،ولي انقدر از اون جايگاه بدم ميومد كه هر بار ردش ميكردم،اين دفعه روزه بودم منو فرستاد قراول...پشت بام دادگستري...با اسلحه و سينه خشاب،سخت ترين جاي دادگستری كل...زير نور آفتاب،بالاي حرارت و نور ايزوگام كه از آفتاب ميگرفت،دهن تشنه شكم گرسنه ميگفت هي اينور اونور برو يه جا واينيستا...اون با من لج كرد من با اون...هي زنگ قراول رو ميزد كه برم اونطرف پشت بام منو ببينه...عمداً اذيت ميكرد ميخواست كم بيارم و قبول كنم،با اين كارش اراده م قوي تر ميشد،اون احساس ضعف دستور ميكرد،من قوي تر از قبل و لجوج تر ميشدم...٢٥ روز همينطور گذشت،تو اين مدت سه بار درجه دارشو با افسرنگهبانا فرستاد بالا كه منو راضي كنن برم دفتر بشينم،همه بچه هاي اونجا هم ميخواستن من دفتردار بشم،چون من طرف نميگرفتم،پشت سربازا بودم و ميتونستم بهشون زياد مرخصي بدمو اضافاشونو رد نكنم،فرمانده وقتي ميرفت سركشي كنه مچشونو بگيره بهشون خبر ميدادم كه آماده باشن...ولي من ديگه با خودم عهد بستم كه دفتردار نشم...چند روز ديگه رو منو فرستاد بازرسي،روزي بايد ٢٠٠٠ بار خم و راست ميشدم و سرتا پا ارباب رجوع رو ميگشتم...روزه بودم،بين ٢٨ نفر ما ٦ نفر بوديم كه روزه ميگرفتيم...فرمانده فقط ميخواست ازم آتو بگيره،هر بار ميومد بازرسي ببينه چطور بازرسي ميكنم،به بازرسيم گير ميداد من سريع بازرسي ميكردم و چيزايي كه تو جيب طرف بود رو لمس ميكردمو با لمس ميفهميدم چيه به جز قرصايي كه تو كيف پول بود...

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فرمانده انقدر بدش اومده بود كه ميخواست برام بازداشت بزنه ولي چطور...با حفاظت هماهنگ كرد و گفت كه ميخواد سطح بازرسي سربازارو ببينه...يه قبضه اسلحه كلت(شاه كش) از حفاظت گرفت و با يه پير مرد كه شخصي بود ميخواست رد كنه داخل،پير مرد رو عمداً انتخاب كرده بودن چون جوون يا ميانسال نبود مشكوك نميزد...ميخواست صورتجلسه اي بنويسه كه با اين اسلحه ميتونست دادستان يا رئيي كل رو بزنه،ميخواست تحت فشار بذاره و بفرسته بازداشت تا كه شايد قبولم بشه،دو گيت بازرسي داشتيم دو سرباز بوديم،ولي اون فقط ميخواست از من رد كنه،يكي يكي سريع بازرسي ميكردمو ميفرستادم ارباب رجوع رو،تا كه پيرمرده اومد،از كمر به بالا بازرسي كردم،بعد نگاه چهرش كردم هيچ اشاره اي نكرد بهم،يه حسي بهم دست داد،انگار يكي تو گوشم زمزمه زد كه كمر به پايين هم نگا كنم،دستمو بردم طرف پاش تا كفشاش دستمو كشيدم و دستم به شي سفتي خورد،شاه كش اسلحه خيلي كوچكيه فقط يه تيكه دستم به ته خشابش خورد،بقيه اسلحه تو كفشش بود...دمپاشو بالا زدم زود كشيدم بيرون اسلحه رو،پيرمرد بود اگه جوونتر بود با قبضه يكي ميكوبيدم سرش،نگاش كردم و گفتم اين چيه؟ هدفت چي بود؟ كه سرهنگ اومد داخل نيشخند زد و گفت شانس آوردي،سرمو تكون دادم گفتم اين كارا چيه؟ بعد من از همه جا رد كرده بودن اسلحه رو،انقدر لج بود باهام كه تشويقي هم نداد بهم...بعد چند روزش گفتم اينجا نميمونمو فرستاد پزشكي قانوني...

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بعد اينكه ناممو گرفتم رفتم سمت پزشكي قانوني...جاي راحتي بود،پست نداشت و فرمانده زياد نميومد سركشي،هر روز جنازه مياوردن،مخصوصا شبا،اونجا بين مرده ها باشي افسردگي ميگيري،جنازه ها يكي سر نداشت يكي دست يكي پا يكي دوشقه شده بود يكي نصف سرش نبود،يكي كلا كبود بود يكي سوخته...مرگ هاي متفاوتي ميديدم...صبحا شلوغ ميشد،خونواده ها ميريختن،يكي برا دخترش گريه ميكرد،يكي برا زنش،يكي برا بچش يكي برا پدرش...يكي بهش تجاوز شده بود يكي برا طلاق ميومد تست بكارت...بعد مدتي با يكي از سربازا كه عرب بود دعوام شد،با دو روز بازداشت برگردوند پيش خودش...اين دفعه دژبان شدم...باز درجه دار اومد و گفت بيا دفتر،نميدونم برا چي كليك كرده بود رو من،سربازاي ديگه هم بودن كه ميتونستن با رايانه كار كنن،شايد هم عقده شده بود تو دلش،اين دفعه هم سربازي زير آب منو زد،ترك ساوه بود،نوشته اي كه داشتمو نشون فرمانده داد،نوشته (كسي كه نميخواد دفتردار بشه) ...منو صدا زد دفترش گفت چرا نميخواي دفتردار من بشي؟ همه سربازا ميخوان يا راننده من بشن يا دفتردار من...تو بايد افتخار كني بگي دفتردار فرمانده كل يگان حفاظت هستم،اوباهتت بيشتر از اون يكي سربازا هس،همه از تو حساب ميبرن حتي كادري ها فردا بچه دار میشی به بچه هات تعریف میکنی...همه حرفاشو گوش دادمو تو ذهنم به این فک کردم که(فردا بچه دار بشم به بچم میگم انقدر اوباهت داشتم که فرمانده کل یگانو پس میزدمو قبولش نمیکردم).

گفتم جناب روحيه اينجارو ندارم،منو بفرستين بدترين جا ،ميخوام شهرستان برم،عصباني شد و گفت برو بيرون...فرداش ناممو زد برا گيلانغرب...

اینم عکسی از نامه دفترداری من که جناب سرهنگ آماده کرده بود ولی من قبول نکردم. 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ناممو گرفتمو رفتم گيلانغرب،طرف مرز مهران،شهر خوبي بود ولي همه چي گرون بود... گيلانغرب بهش ميگفتن آخر دنيا...پر عقرب و مار و بدتر از اونا مورچه بود... مورچه هايي كه عقرب و مار ميخوردن،دو سانت بودن،بدجوري گاز ميگرفتن... افسرنگهبان ستوان يك سعيد شرفي نميذاشت گوشي لمسي استفاده كنيم،منم كه دوتا لمسيمو داشتم،ازش مرخصي گرفتمو رفتم مركز(گاراژ) يه ايكس ٣ گرفتم،لمسيارو دزدكي استفاده ميكردم...ارشد دژبان بودم... سر پوتينام با افسر نگهبان دعوام شد،ماه محرم بود ازش آتو گرفتم،س سفره بودیم بدجوري خرابش كردم، طوری که رفت اتاقش تا صبح بیرون نیومد، صبح بهم گفت نميتونم ديگه به روت نگا كنم، نامه انتقالیتو بدم بری؟ لطفاً، گفتم باشه اشکال نداره، نامه انتقاليمو نوشت داد بخونم قبل اينكه تو پاكت بذاره،خوندم ديدم به نفع من نوشته و گزارش بدي نداده،رفتم مركز دوباره از اونجا هم داد دادسرا كوچه ثبت كمي هم اونجا موندم...بعد دوباره فرستاد يه جا ديگه،ناممو زد برا سرپل ذهاب...

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رفتم سرپل...افسرنگهبانش س يك صيفي ... روز اول باهام لج افتاد،به خاطر اينكه كار غيرقانوني نكردم... ميخواست از سرباز سوء استفاده كنه... هواي سرپل كلا گرد و خاك داشت...نميشد خوب نفس كشيد،همه جا تخريب شده بود،تلويزيونا ميگفتن بازسازي شده ولي اونطور نبود،بايد بري ببيني چي ميگم... يه كانكس سرويس بهداشتي برا چند صد نفر گذاشته بودن... مردم بيچاره حموم نداشتن،سدي بود اونجا برا گيلانغرب بود فك كنم...جمعه ها ميرفتيم با بچه ها شنا ميكرديم ...پسرا و مرداشون اونجا حموم ميكردن...خيلي دردناك بود...متأسفم برا همه...خيلي بده...نبايد اونطور بشه...خدا كمكمون كنه...حالااا چند روز گذشت و با قاضي حرفم شد،چون نميذاشتم سربازا براشون كار كنن ،وظيفه ما حفظ امنيت اونجا بود نه حمالي، هیچ سربازی رو نمیذاشتم حمالی کنه براشون، اونا هم زورشون میومد... با افسر نگهبان دعوام شد و رفت زیر آبمو پیش رئیس دادگستری زد، منم که از خود مطمئن رفتم پیش رئیس دادگاه حرفمو زدمو بهم حق داد، افسر سرخ شده بود از حرص، توقفمم تموم شده بود، صبح انتقاليمو داد گزارشش هم اين بود كه سربازارو تحريك ميكنم،اختشاش ايجاد ميكنم... منم زیاد کش ندادم،قبول کردم انتقالم بده چون میموندم لهش میکردم، فرمانده هم كه حرف كادريشو ول نميكنه به حرف سرباز نميچسبه... بازداشت زد سه روز ولي نرفتم،با فرمانده هم حرفم شد، چندتا سرباز پشت سرم فرستاد دستبند بزنن ببرن بازداشت ولی تذکر دادم بهشون دخالت نکنن...رفتم حفاظت همه چيو گفتم بهش،اومد پايين نامه بازداشت رو از سرهنگ گرفت پاره كرد و يازده روز مرخصي داد بهم...سرهنگ گفت برگردی قیچیت میکنم کسی که نیستی......

ما را در سایت کسی که نیستی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imaginary-world بازدید : 77 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 15:52